سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل کو چو لو
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
پنج شنبه 86 آذر 15 ساعت 8:43 عصرقصه گل سرخ

گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش

دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش

خونه اون حالا تو یه گلدون سفالی بود

جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت

یه بهار اون دو تارو کنار هم تو باغچه کاشت

با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن

قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن

شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود

عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود

روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت

حیف لحظه هایی که چکید و مرد و بر نگشت

گلای قصه ما اهالی شهر بهار

نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار

فک می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ

بمیرن با هم میمیرن از غم باد و تگرگ

یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد

یکی از عاشقای قصه ما رو چید و برد

اون یکی قصه این رفتنو باور نمی کرد

تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد

گلای قصه ما عاشقای رنگ حریر

هر کدوم یه جای دنیا بودن و هردو اسیر

هیچ کی از عاقبت اون یکی با خبر نبود

چی میشد اگه تو دنیا قصه سفر نبود

قصه گلای ما حکایت عاشقیاس

مال یاسا پونه ها اطلسیا رازقیاس

که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن

بدون این که بدونن خیلیا خیلی بدن

یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز

اون یکی برده شده واسه عیادت مریض

چه قدر به فکر هم اما چه قدر در به درن

اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن

روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره

این بلاهارو سر خیلی کسا در میاره

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره

توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره

این یه قانون شده که چه تو زمستون چه بهار

نمیشه زخمی نشد از بازیای روزگار

اگه دست روزگار گلای مارو نمیچید

حالا قصه با وصالشون به اخر میرسید

ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه

خوبارو کنار هم میاره بعدم می چینه

کاش دلایی که هنوزم میطپن واسه بهار

در امون بمونن از بازی تلخ روزگار

 


متن فوق توسط: مهشید نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
دل کو چو لو
مهشید
آرشیو یادداشت ها
زمستان 1386
پاییز 1386
لوگوی من
دل کو چو لو
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه